۱۳۹۶ خرداد ۱۳, شنبه

 غبارها هم که زدوده بشن ...دیگه چیزی برای دیدن توی آینه نیست......
.کاش یه بار دیگه میشد که توی آینه ببینمت.
رفیقم کجایی؟

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

ای عزیزای دلم


باز هم بخون:

ای عزیزای دلم دوباره
غصه ها از دلامون رونده میشن
ای عزیزای دلم یه روزی 
غزلای مهربون خونده میشن

هزار بار دیگه هم بخون ولی...
وقتی همه چی یه روز به هم میریزه....
وقتی هر کاری کنی چیزی درست نمیشه...
کدوم روزی؟ کدوم دل؟ کدوم غزل؟...


۱۳۹۲ اسفند ۹, جمعه

حواست نیست

تنم می‌لرزه و می‌ری حواست نیست
هوامو کام می‌گیری حواست نیست....

حواسم هست و می‌میرم حواست نیست.....حواست نیست

دنیا بر مبنای هیچی نیست...فقط منطقِ عادتهاست....
وقتی همه چی با یه جمله فرو میریه......کاش میشد همه چی رو با یه پک تموم کرد...


۱۳۹۲ تیر ۲۰, پنجشنبه

شروع دوباره

سلام....بعد از ماهها.....


از سه سال قبل که در وبلاگمو تخته کردم خیلی وقته مرتب ننوشتم....نمی تونم جمله هام رو مرتب کنم....ذهنم آشفته است..خیلی چیزا عوض شده....ولی شروع می کنم.....انگار همه چی اینجوری بهتر میشه....
.دوست ندارم آه و ناله بنویسم...چی بنویسم که ناله نباشه؟


می خوام برای شروع به همه لحظه های خوب امروزم فکر کنم...

به آفتاب گرم و قشنگ تابستونی امروز فکر میکنم...به همراه که همیشه همدمم هست.. .به دوستان خوبی که دور و برم هستند...به مامان و بابا......به چایی و بیسکویت عصر..به لوبیا پلوی نهار....به بستنی خوشمزه ای که الان خوردم.... به پیراشکی صبحونه که مزه پیراشکی خسروی تهران رو میداد....به باد خنکی که از پنجره میاد...به thank you letter آقای رییس....به تموم شدن هفته کاری و سه روز تعطیلی...به همه آهنگهای قشنگ دنیا....



نباید کم بیارم..... :)


۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

آدرس

بابا لنگ دراز عزیز......بابا لنگ دراز مهربون....
خیلی وقته که دیگه نامه ها به مقصد نمی رسند.......

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

وبلاگ جدید...

سلام....نمیدونم از کجا شروع کنم.
اومدن به یه وبلاگ جدید مثل رفتن به یه خونه جدید هست....یه مدت طول میکشه آدم به در و دیوار عادت کنه. هنوز رنگ و بوی این وبلاگ برام نا آشناست. شاید همچنان در وبلاگ قبلی بنویسم. ولی قطعا دیگه اینجا خونه من خواهد بود.
مثل همه آدمها اومدم به یه وبلاگ جدید که دچار خود سانسوری نشم. خود سانسوریی که در تمام لحظه های زندگی ها جاریه.
همه ما آدمها در تمام روز قضاوت گوشه ای از مغزمون رو مشغول کرده... اینکه حرف زدنمون، عقایدمون، رفتارمون، چه تصوری از ما برای دیگران میسازه....در طول روز قضاوت میکنیم و قضاوت میشیم و این گاهی منو می ترسونه... ترس از اینکه اشتباه قضاوت بشم وترس از اینکه اشتباه قصاوت کنم....

...." زويي بدون اينكه به اطراف نگاه كند گفت « چرا مي رم؟ بيشتر به خاطر اين مي رم كه مثل چي از صبح عصباني بلند شدن و شب عصباني به رختخواب رفتن خسته شده ام. به خاطر اين مي رم كه نمي تونم جلو خودم رو بگيرم و درباره ي هر حرومزاده ي بدبخت زخم خورده اي كه مي شناسم قضاوت نكنم. كه خودش به خودي خود چندان اذيتم نمي كنه. دست كم وقتي قضاوت مي كنم از روي شكمم قضاوت مي كنم و مي دونم كه دير يا زود، امروز نشد فردا، مثل چي بايد تاوان هر قضاوتي رو كه مي كنم پس بدم."

فرانی و زویی- سالینجر