۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

آدرس

بابا لنگ دراز عزیز......بابا لنگ دراز مهربون....
خیلی وقته که دیگه نامه ها به مقصد نمی رسند.......

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

وبلاگ جدید...

سلام....نمیدونم از کجا شروع کنم.
اومدن به یه وبلاگ جدید مثل رفتن به یه خونه جدید هست....یه مدت طول میکشه آدم به در و دیوار عادت کنه. هنوز رنگ و بوی این وبلاگ برام نا آشناست. شاید همچنان در وبلاگ قبلی بنویسم. ولی قطعا دیگه اینجا خونه من خواهد بود.
مثل همه آدمها اومدم به یه وبلاگ جدید که دچار خود سانسوری نشم. خود سانسوریی که در تمام لحظه های زندگی ها جاریه.
همه ما آدمها در تمام روز قضاوت گوشه ای از مغزمون رو مشغول کرده... اینکه حرف زدنمون، عقایدمون، رفتارمون، چه تصوری از ما برای دیگران میسازه....در طول روز قضاوت میکنیم و قضاوت میشیم و این گاهی منو می ترسونه... ترس از اینکه اشتباه قضاوت بشم وترس از اینکه اشتباه قصاوت کنم....

...." زويي بدون اينكه به اطراف نگاه كند گفت « چرا مي رم؟ بيشتر به خاطر اين مي رم كه مثل چي از صبح عصباني بلند شدن و شب عصباني به رختخواب رفتن خسته شده ام. به خاطر اين مي رم كه نمي تونم جلو خودم رو بگيرم و درباره ي هر حرومزاده ي بدبخت زخم خورده اي كه مي شناسم قضاوت نكنم. كه خودش به خودي خود چندان اذيتم نمي كنه. دست كم وقتي قضاوت مي كنم از روي شكمم قضاوت مي كنم و مي دونم كه دير يا زود، امروز نشد فردا، مثل چي بايد تاوان هر قضاوتي رو كه مي كنم پس بدم."

فرانی و زویی- سالینجر